loading...
دانلود فیلم های 2017
تبلیغات محیطی
reza بازدید : 1595 نظرات (0)

 نام رمان : امشب ازت متنفرم 

 نویسنده : مهسا اسدی 

 حجم کتاب : ۲٫۸ (پی دی اف) – ۰٫۲ (پرنیان) – ۰٫۸ (کتابچه) – ۰٫۲ (ePub) – اندروید ۰٫۸ (APK) 

 ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK

 تعداد صفحات : ۱۹۱

 خلاصه داستان :

تا حالا طوفان رو از نزدیک دیدید؟؟ یه طوفان وقتی بیاد همه چیز رو با خودش به یغما میبره… همه چیز رو نابود میکنه خرابی هایی که به یادگار میزاره تا مدتها باقی میمونن و درست کردنشون خیلی سخته… این فقط یه طوفان بود که کل زندگیه “آرتمیس” رو با خودش به یغما برد و اونو با تنی خسته و دلی شکسته جا گذاشت… حالا اون مونده با خرابی های مونده از زندگیش… با آرزوهای داغ شده رو دلش… با بغض های اشک نشده تو گلوش و یه عالمه غم… با اون همراه بشید و قصه ی زندگیش رو با غم ها و شادی هاش بخونید…

قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)

 پسورد : www.98ia.com

 منبع : wWw.98iA.Com

 با تشکر از مهسا اسدی عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .

 دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)

 دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)

 دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)

 دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)

قسمتی از متن رمان :

قدم هایم را مهمان خیابان های بی در وپیکر شهر میکنم…آرام راه میروم…سست قدم میزنم…دست خودم که نیست تمام توانم به تاراج رفته…باران میبارد…شدید میبارد…بی وقفه میبارد…و چشمان من نیز او را همراهی میکند…اشک های تلخ دلتنگی و یاس را بی مهابا بر گونه های سردم میریزم بلکه کمی از دردم کاسته شود….نمیدانم به کجا میروم…میدانی…مقصدی ندارم…فقط دلم رفتن میخواهد…از آن رفتن هایی که دیگر بازگشتی ندارد…همان هایی که با رفتنت تمام آنچه را که داشتی یا آرزوی داشتنشان را….فراموش میکنی و فراموش میشوی….حس و حاله خود را درک نمیکنم…نمیدانم چه میخواهم و حتی دقیقا به چه فکر میکنم…افکارم مشوش و پریشانند…تمرکز ندارم….چیزی راه گلویم را بسته….نفس کشیدن هم برایم سخت شده….خوب که فکر میکنم میبینم علاقه ای هم به نفس کشیدن ندارم…آسمان تیره شده،همانند قلب من…بارانی شده،همانند چشم های من…طوفانی شده،هماننداحساسات من…وجه تشابهم زیاد شده با آسمان….اما خب من دلم این تشابه را نمیخواهد…تو میگویی چه کنم؟؟؟به خداوند سوگند دست از تو کشیده ام…مدت هاست که دست کشیدم…از تو …از لبخندت….از چشمانت…دیگر چه میخواهی لعنتی؟؟؟که بی خیال خیالت بشوم….باشد هرچه تو بگویی….”بیخیال خیالت میشوم…و میسپارمت به دست “او”…اما چه کنم که “او”فقط یک ضمیرسوم شخص غایب نیست…”او”کسی است که تمام هستی این “اول شخص مخاطب حاضرت “را …به آتش کشیده…آتش…”به خداوند سوگند که میخواهم کنار بگذارم اما نمیشود..درد من میدانی چیست؟؟؟لعنتی نمیشود دوستت نداشت….بخداوندی خدا نمیشود…قدم هایم دیگر توان ندارند…دو قدم دیگر برداشته یا نداشته نمیدانم…سقوط میکنم گویی عمق فاجعه هر لحظه مشهود تر میشود برای ذهن نا آرامم…افتادم …گویی از بلندی افتادم و تمامم پوچ شد …من قبل از این هم معنی سقوط را فهمیده بودم به گمانم…در یکی از کوچه های همین شهر بود..در مقابل چشمانه بهترینم…تجربه کردم سقوط را…طوری زمین خوردم که هنوز هم امیدی به جمع شدن تکه تکه های این قلب شکسته ندارم…

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
بک لینک