loading...
دانلود فیلم های 2017
تبلیغات محیطی
reza بازدید : 1558 نظرات (0)

 نام رمان : نگرانت میشم 

 نویسنده : melika.sh.m کاربر انجمن نودهشتیا

 حجم کتاب : ۳٫۴ (پی دی اف) – ۰٫۲ (پرنیان) – ۰٫۹ (کتابچه) – ۰٫۲ (ePub) – اندروید ۰٫۸ (APK) 

 ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK

 تعداد صفحات : ۳۷۴

 خلاصه داستان :

در مورد دختری ست که توی یه تولد با پسری برخورد می کنه و باهاش دوست میشه ، اما بعد از یه مدتی پسره به دختره دست درازی می کنه و اتفاقاتی میفته که دختره از پسره دل زده میشه ، اما به اجبار خانوادش مجبوره با پسره بمونه و…

 قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)

 پسورد : www.98ia.com

 منبع : wWw.98iA.Com

 با تشکر از melika.sh.m عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .

 

 دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)

 دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)

 دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)

 دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)

 دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)

 

 قسمتی از متن رمان :

بدون هیچ حرفی روی صندلی آبی رنگ آزمایشگاه نشسته بودم و منتظر بودم که هر لحظه نوبتم بشه و برم تو….
صدای زنی از پشت میکروفون بلند شد:
_شماره ی ۱۰۱….
اه….لعنتی….هنوز دو نفر دیگه موندن تا نوبت من بشه….با نگرانی مضاعف به پشتی صندلیم تکیه دادم و به روبروم نگاه کردم….انتظار داشتم که ببینمش….ولی نبود….کجا غیبش زده بود؟ داشتم با چشم دنبالش میگشتم که یهو دیدمش….درست بغل سطل آشغال کنار میز منشی وایستاده بود…..از حالتش هر چی بگم کم گفتم…..ناراحت…عصبانی….خشن …..مضطرب….کلافه….خلاصه هر چی صفت بد بود توی نگاهش موج میزد….
برگشت نگاهی بهم کرد واسه چند ثانیه توی چشمای هم با دلهره خیره شدیم که یهو حس کردم سرم داره گیج میره و دارم بالا میارم…..
بدون مکث از جام بلند شدم و سمت دستشویی که راهروی بغلی بود دویدم……به محضی که پام به دستشویی رسید هر چی خورده و نخورده بودمو خالی کردم…..با بی حالی سعی کردم خودمو کنترل کنم…..شیر اب سردو باز کردمو با دستام چند بار آب روی سر و صورتم ریختم…..به صورتم تو آینه نگاه کردم…..رنگم مثل گچ سفید بود….
از دست دادمت ، به راحتی یک نفس ، به آسانی یک پلک ، سخت ست ؛ ولی انگار باید بگویم خداحافظ .ای تمام آن چه دارای ام بودی در این روزگار سخت .
تقه ای به در دستشویی خورد…..اومدم بیرون…..با دیدن بِهــــــواد سعی کردم خودمو خوب نشون بدمو کلافگیمو مخفی کنم…..با شک پرسید:
_باز دوباره عُق زدی؟؟!..نه؟؟
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم…..
با عصبانیت دستشو حائل روی دیوار قرار داد و چشماشو بست…..بعد از چند ثانیه آروم اما با خشم گفت:
_ دعا کن بچه ای در کار نباشه آوا وگرنه زنده ات نمیــــــــــــزارم……
بغض گلومو چنگ میزد اما نمیخواستم بشکنمش….فقط به اشکام اجازه دادم که ببارن.

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
بک لینک